دفتر چهارم

30. درويش يكدست

درويشي در كوهساري دور از مردم زندگي مي‌كرد و در آن خلوت به ذكر خدا و نيايش مشغول بود. در آن كوهستان، درختان سيب و گلابي و انار بسيار بود و درويش فقط ميوه مي‌خورد. روزي با خدا عهد كرد كه هرگز از درخت ميوه نچيند و فقط از ميوه‌هايي بخورد كه باد از درخت بر زمين مي‌ريزد. درويش مدتي به پيمان خود وفادار بود، تا اينكه امر الهي، امتحان سختي براي او پيش ‌آورد. تا پنج روز، هيچ ميوه‌اي از درخت نيفتاد. درويش بسيار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگي بر او غالب شد. عهد و پيمان خود را شكست و از درخت گلابي چيد و خورد. خداوند به سزاي اين پيمان شكني او را به بلاي سختي گرفتار كرد.

قصه از اين قرار بود كه روزي حدود بيست نفر دزد به كوهستان نزديك درويش آمده بودند و اموال دزدي را ميان خود تقسيم مي‌كردند. يكي از جاسوسان حكومت آنها را ديد و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتي رسيدند و دزدان را دستگير كردند و درويش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگير كردند. بلافاصله، دادگاه تشكيل شد و طبق حكم دادگاه يك دست و يك پاي دزدان را قطع كردند. وقتي نوبت به درويش رسيد ابتدا دست او را قطع كردند و همينكه خواستند پايش را ببرند، يكي از مأموران بلند مرتبه از راه رسيد و درويش را شناخت و بر سر مأمور اجراي حكم فرياد زد و گفت: اي سگ صفت! اين مرد از درويشان حق است چرا دستش را بريدي؟

خبر به داروغه رسيد، پا برهنه پيش شيخ آمد و گريه كرد و از او پوزش و معذرت بسيار خواست.اما درويش با خوشرويي و مهرباني گفت : اين سزاي پيمان شكني من بود من حرمت ايمان به خدا را شكستم و خدا مرا مجازات كرد.

از آن پس در ميان مردم با لقب درويش دست بريده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهايي و به دور از غوغاي خلق در كلبه‌اي بيرون شهر به عبادت و راز و نياز با خدا مشغول بود. روزي يكي از آشنايان سر زده، نزد او آمد و ديد كه درويش با دو دست زنبيل مي‌بافد. درويش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بي خبر پيش من آمدي؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتياق تاب دوري شما را نداشتم. شيخ تبسم كرد و گفت: ترا به خدا سوگند مي‌‌دهم تا زمان مرگ من، اين راز را با هيچكس نگويي.

اما رفته رفته راز كرامت درويش فاش شد و همة مردم از اين راز با خبر شدند. روزي درويش در خلوت با خدا گفت: خدايا چرا راز كرامت مرا بر خلق فاش كردي؟ خداوند فرمود: زيرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و مي‌گفتند او رياكار و دزد بود و خدا او را رسوا كرد. راز كرامت تو را بر آنان فاش كردم تا بدگماني آنها بر طرف شود و به مقام والاي تو پي ببرند.

***

31. خرگوش پيامبر ماه

گله‌اي از فيلان گاه گاه بر سر چشمة زلالي جمع مي‌شدند و آنجا مي‌خوابيدند. حيوانات ديگر از ترس فرار مي‌كردند و مدتها تشنه مي‌ماندند. روزي خرگوش زيركي چاره انديشي كرد و حيله‌ا‌ي بكار بست. برخاست و پيش فيلها رفت. فرياد كشيد كه : اي شاه فيلان ! من فرستاده و پيامبر ماه تابانم. ماه به شما پيغام داد كه اين چشمه مال من است و شما حق نداريد بر سر چشمه جمع شويد. اگر از اين ببعد كنار چشمه جمع شويد شما را به مجازات سختي گرفتار خواهم كرد. نشان راستي گفتارم اين است كه اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنيد ماه آشفته خواهد شد. و بدانيد كه اين نشانه درست در شب چهاردهم ماه پديدار خواهد شد.

پادشاه فيلان در شب چهاردهم ماه با گروه زيادي از فيلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببينند حرف خرگوش درست است يا نه؟ همين كه پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصوير ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پيلان فهميد كه حرفهاي خرگوش درست است. از ترس پا پس كشيد و بقية فيلها به دنبال او از چشمه دور شدند.

 

***

32. زن بد كار و كفشدوز

روزي يك صوفي ناگهاني و بدون در زدن وارد خانه شد و ديد كه زنش با مرد كفشدوز در اتاقي دربسته تنهايند و با هم جفت شده‌اند. معمولا صوفي در آن ساعت از مغازه به خانه نمي‌آمد و زن بارها در غياب شوهرش اين‌كار را كرده بود و اتفاقي نيفتاده بود. ولي صوفي آن روز بي‌وقت به خانه آمد. زن و مرد كفشدوز بسيار ترسيدند. زن در خانه هيچ جايي براي پنهان كردن مرد پيدا نكرد، زود چادر خود را بر سر مرد بيگانه انداخت و او را به شكل زنان درآورد و در اتاق را باز كرد. صوفي تمام اين ماجرا را از پشت پنجره ديده بود، خود را به ناداني زد و با خود گفت: اي بي‌دينها! از شما كينه مي‌كشم ولي به آرامي و با صبر. صوفي سلام كرد و از زنش پرسيد: اين خانم كيست؟ زنش گفت: ايشان يكي از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه را بستم تا بيگانه‌اي ناآگاهانه وارد خانه نشود. صوفي گفت : ايشان از ما چه خدمتي مي‌خواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: اين خانم تمايل دارد با ما قوم و خويش شود. ايشان پسري بسيار زيبا و باهوش دارد و آمده تا دختر ما را ببيند و براي پسرش خواستگاري كند، اما دختر به مكتبخانه رفته است. صوفي گفت: ما فقير و بينوا هستيم و همشأن اين خانوادة بزرگ و ثروتمند نيستيم، چگونه مي‌توانيم با ايشان وصلت كنيم. در ازدواج بايد دو خانواده با هم برابر باشند. زن گفت: درست مي‌گويي من نيز همين را به خانم گفتم و گفتم كه ما فقير و بينوا هستيم؛ اما او مي‌گويد كه براي ما اين مسأله مهم نيست ما دنبال مال وثروت نيستيم. بلكه دنبال پاكي و نيكي هستيم. صوفي دوباره حرفهاي خود را تكرار كرد و از فقيري خانوادة خود گفت. زن صوفي خيال مي‌كرد كه شوهرش فريب او را خورده است، با اطمينان به شوهرش گفت: شوهر عزيزم! من چند بار اين مطلب را گفته‌ام و گفته‌ام كه دختر ما هيچ جهيزيه‌اي ندارد ولي ايشان با قاطعيت مي‌گويد پول و ثروت بي ارزش است، من در شما تقوي و پاكي و راستي مي‌بينم.

صوفي، رندانه در سخني دو پهلو گفت: بله ايشان از همة چيز زندگي ما باخبرند و هيچ چيز ما بر ايشان پوشيده نيست. مال و اسباب ما را مي‌بيند و مي‌بيند خانة ما آنقدر تنگ است كه هيچ چيز در آن پنهان نمي‌‌ماند. همچنين ايشان پاكي و تقوي و راستي ما را از ما بهتر مي‌داند. پيدا و پنهان و پس و پيش ما را خوب مي‌شناسد. حتماً او از پاكي و راستي دختر ما هم خوب آگاه است. وقتي كه همه چيز ما براي ايشان روشن است، درست نيست كه من از پاكي وراستي دخترم بگويم و از دختر خود تعريف ‌كنم!!

***

33. تشنه صداي آب

آب در گودالي عميق در جريان بود و مردي تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تكان مي‌داد. گردوها در آب مي‌افتاد و همراه صداي زيباي آب حبابهايي روي آب پديد مي‌آمد، مرد تشنه از شنيدن صدا و ديدن حباب لذت مي‌‌برد. مردي كه خود را عاقل مي‌پنداشت از آنجا مي‌گذشت به مرد تشنه گفت : چه كار مي‌كني؟

مرد گفت: تشنة صداي آبم.

عاقل گفت: گردو گرم است و عطش مي‌آورد. در ثاني، گردوها درگودال آب مي‌ريزد و تو دستت به گردوها نمي‌رسد. تا تو از درخت پايين بيايي آب گردوها را مي‌برد.

تشنه گفت: من نمي‌خواهم گردو جمع كنم. من از صداي آب و زيبايي حباب لذت مي‌برم. مرد تشنه در اين جهان چه كاري دارد؟ جز اينكه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجيان كه در مكه دور كعبه مي‌گردند.

شرح داستان: اين داستان سمبوليك است. آب رمز عالم الهي و صداي آب رمز الحان موسيقي است. مرد تشنه، رمز عارف است كه از بالاي درخت آگاهي به جهان نگاه مي‌كند. و در اشياء لذت مادي نمي‌بيند.بلكه از همه چيز صداي خدا را مي‌شنود. مولوي تشنگي و طلب را بزرگترين عامل براي رسيدن به حقيقت مي‌داند.

***

34. شاهزاده و زن جادو

پادشاهي پسر جوان و هنرمندي داشت. شبي در خواب ديد كه پسرش مرده است، وحشت‌زده از خواب برخاست، وقتي كه ديد اين حادثه در خواب اتفاق افتاده خيلي خوشحال شد. و آن غم خواب را به شادي بيداري تعبيركرد؛ اما فكر كرد كه اگر روزي پسرش بميرد از او هيچ يادگاري ندارد. پس تصميم گرفت براي پسرش زن بگيرد تا از او نوه‌اي داشته باشد و نسل او باقي بماند. پس از جستجوهاي بسيار، بالاخره پادشاه دختري زيبا را از خانواده‌اي پاك نژاد و پارسا پيدا كرد، اما اين خانوادة پاك نهاد، فقير و تهيدست بودند. زن پادشاه با اين ازدواج مخالفت مي‌كرد. اما شاه با اصرار زياد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همين زمان يك زن جادوگر عاشق شاهزاده شد، و حال شاهزاده را چنان تغيير داد كه شاهزاده همسر زيباي خود را رها كرد و عاشق اين زن جادوگر شد. جادو گر پير زن نود ساله‌اي بود مثل ديو سياه و بد بو. شاهزاده به پاي اين گنده پير مي‌افتاد و دست و پاي او را مي‌بوسيد. شاه و درباريان خيلي نارحت بودند. دنيا براي آنها مثل زندان شده بود. شاه از پزشكان زيادي كمك گرفت ولي از كسي كاري ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پيرزن جادو بيشتر مي‌شد، يكسال شاهزاده اسير عشق اين زن بود. شاه يقين كرد كه رازي در اين كار هست. شاه دست دعا به درگاه خدا بلند كرد و از سوز دل دعا كرد. خداوند دعاي او را قبول كرد و ناگهان مرد پارسا و پاكي كه همة اسرار جادو را مي‌دانست، پيش شاه آمد و شاه به او گفت اي مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّاني گفت: نگران نباش، من براي همين كار به اينجا آمده‌ام. هرچه مي‌گويم خوب گوش كن! و مو به مو انجام بده.

فردا سحر به فلان قبرستان برو، در كنار ديوار، رو به قبله، قبر سفيدي هست آن قبر را با بيل و كلنگ باز كن، تا به يك ريسمان برسي. آن ريسمان گرههاي زيادي دارد. گرهها را باز كن و به سرعت از آنجا برگرد.

فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همة كارها را انجام داد. به محض اينكه گرهها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات يافت. و به كاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر كشور جشن گرفتند و شادي كردند. شاهزاده زندگي جديدي را با همسر زيبايش آغاز كرد و زن جادو نيز از غصه، دق كرد و مرد.

***

35. پرده نصيحتگو

يك شكارچي، پرنده‌اي را به دام انداخت. پرنده گفت: اي مرد بزرگوار! تو در طول زندگي خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خورده‌اي و هيچ وقت سير نشده‌اي. از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نمي‌شوي. اگر مرا آزاد كني، سه پند ارزشمند به تو مي‌دهم تا به سعادت و خوشبختي برسي. پند اول را در دستان تو مي‌دهم. اگر آزادم كني پند دوم را وقتي كه روي بام خانه‌ات بنشينم به تو مي‌دهم. پند سوم را وقتي كه بر درخت بنشينم. مرد قبول كرد. پرنده گفت:

پند اول اينكه: سخن محال را از كسي باور مكن.

مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچيزي كه از دست دادي حسرت مخور.

پرنده روي شاخ درخت پريد و گفت : اي بزرگوار! در شكم من يك مرواريد گرانبها به وزن ده درم هست. ولي متأسفانه روزي و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت مي‌شدي. مرد شگارچي از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا نفهميدي يا كر هستي؟پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را باور نكني. اي ساده لوح ! همة وزن من سه درم بيشتر نيست، چگونه ممكن است كه يك مرواريد ده درمي در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت اي پرندة دانا پندهاي تو بسيار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.

پرنده گفت : آيا به آن دو پند عمل كردي كه پند سوم را هم بگويم.

پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشيدن در زمين شوره‌زار است.

***

36. مور و قلم

مورچه‌اي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت مي‌كند و نقش‌هاي زيبا رسم مي‌كند. به مور ديگري گفت اين قلم نقش‌هاي زيبا و عجيبي رسم مي‌كند. نقش‌هايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا مي‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست؛ بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروي بازو كمك مي‌گيرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو مي‌كردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد. هر مورچة نظر عالمانه‌تري مي‌داد تا اينكه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و ظاهر نيست. اين كار عقل است. تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و بي‌خبر مي‌شود. تن لباس است. اين نقش‌ها را عقل آن مرد رسم مي‌كند.

مولوي در ادامه داستان مي‌گويد: آن مورچة عاقل هم، حقيقت را نمي‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ، ناداني‌ها و خطاهاي دردناكي انجام مي‌دهد.

***

37. مرد گِلْْْْْْْْْْْْْ‌خوار

مردي كه به گل خوردن عادت داشت به يك بقالي رفت تا قند سفيد بخرد. بقال مرد دغلكاري بود. به جاي سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبكتر باشد و به مشتري گفت : سنگ ترازوي من از گل است. آيا قبول ميكني؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل ميوة دل من است. به بقال گفت: مهم نيست، بكش.

بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند، چون تيشه نداشت و با دست قند را مي‌شكست، به ظاهر كار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو مي‌خورد و مي‌ترسيد كه بقال او را ببيند، بقال متوجه دزدي گلخوار از گل ترازو شده بود ولي چنان نشان مي‌داد كه نديده است. و با خود مي‌گفت: اي گلخوار بيشتر بدزد، هرچه بيشتر بدزدي به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من مي‌دزدي ولي داري از پهلوي خودت مي‌خوري. تو از فرط خري از من مي‌ترسي، ولي من مي‌ترسم كه توكمتر بخوري. وقتي قند را وزن كنيم مي‌فهمي كه چه كسي احمق و چه كسي عاقل است.مثل مرغي كه به دانه دل خوش مي‌كند ولي همين دانه او را به كام مرگ مي‌كشاند.

***

38. دزد و دستار فقيه.

يك عالم دروغين، عمامه‌اش را بزرگ مي‌كرد تا در چشم مردم عوام، او شخص بزرگ و دانايي بنظر بيايد. مقداري پارچه كهنه و پاره، داخل عمامة خود مي‌پيچيد و عمامة بسيار بزرگي درست مي‌كرد و بر سر مي‌گذاشت. ظاهر اين دستار خيلي زيبا و پاك و تميز بود ولي داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره. يك روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه مي‌رفت. غرور و تكبر زيادي داشت. در تاريكي و گرگ و ميش هواي صبح، دزدي كمين كرده بود تا از رهگذران چيزي بدزدد. دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد، با خودش گفت: چه دستار زيبا و بزرگي! اين دستار ارزش زيادي دارد. حمله كرد و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقيه‌نما فرياد زد: اي دزد حرامي! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندي يافتي آن را ببر. دزد خيال مي‌كرد كه كالاي گران قيمتي را دزديده و با تمام توان فرار مي‌كرد. حس كرد كه چيزهايي از عمامه روي زمين مي‌ريزد، با دقت نگاه كرد، ديد تكه تكه‌هاي پارچه كهنه و پاره پاره‌هاي لباس از آن مي‌ريزد. با عصبانيت آن را بر زمين زد و ديد فقط يك متر پارچة سفيد بيشتر نيست. گفت: اي مرد دغلباز مرا از كار و زندگي انداختي.

***

39. گوهر پنهان

روزي حضرت موسي به خداوند عرض كرد: اي خداي دانا وتوانا ! حكمت اين كار چيست كه موجودات را مي‌آفريني و باز همه را خراب مي‌كني؟ چرا موجودات نر و مادة زيبا و جذاب مي‌آفريني و بعد همه را نابود مي‌كني؟

خداوند فرمود : اي موسي! من مي‌دانم كه اين سؤال تو از روي ناداني و انكار نيست و گرنه تو را ادب مي‌كردم و به خاطر اين پرسش تو را گوشمالي مي‌دادم. اما مي‌دانم كه تو مي‌خواهي راز و حكمت افعال ما را بداني و از سرّ تداوم آفرينش آگاه شوي. و مردم را از آن آگاه كني. تو پيامبري و جواب اين سؤال را مي‌داني. اين سؤال از علم برمي‌خيزد. هم سؤال از علم بر مي‌خيزد هم جواب. هم گمراهي از علم ناشي مي‌شود هم هدايت و نجات. همچنانكه دوستي و دشمني از آشنايي برمي‌خيزد.

آنگاه خداوند فرمود : اي موسي براي اينكه به جواب سؤالت برسي، بذر گندم در زمين بكار. و صبر كن تا خوشه شود. موسي بذرها را كاشت و گندمهايش رسيد و خوشه شد. داسي برداشت ومشغول درو كردن شد. ندايي از جانب خداوند رسيد كه اي موسي! تو كه كاشتي و پرورش دادي پس چرا خوشه‌ها را مي‌بري؟ موسي جواب داد: پروردگارا ! در اين خوشه‌ها، گندم سودمند و مفيد پنهان است و درست نيست كه دانه‌هاي گندم در ميان كاه بماند، عقل سليم حكم مي‌كند كه گندمها را از كاه بايد جدا كنيم. خداوند فرمود: اين دانش را از چه كسي آموختي كه با آن يك خرمن گندم فراهم كردي؟ موسي گفت: اي خداي بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درك عطا فرموده‌اي.

خداوند فرمود : پس چگونه تو قوة شناخت داري و من ندارم؟ در تن خلايق روحهاي پاك هست، روحهاي تيره و سياه هم هست. همانطور كه بايد گندم را از كاه جدا كرد بايد نيكان را از بدان جدا كرد. خلايق جهان را براي آن مي‌آفرينم كه گنج حكمتهاي نهان الهي آشكار شود.

*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرينش انسان و جهان آشكار كرد پس اي انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمايان كن.

***

40. روي درخت گلابي

زن بدكاري مي‌خواست پيش چشم شوهرش با مرد ديگري هم‌بستر شود. به شوهر خود گفت كه عزيزم من مي‌روم بالاي درخت گلابي و ميوه مي‌چينم. تو ميوه ها را بگير. همين كه زن به بالاي درخت رسيد از آن بالا به شوهرش نگاه ‌كرد و شروع كرد به‌گريستن. شوهر پرسيد: چه شده؟ چرا گريه مي‌كني ؟ زن گفت: اي خود فروش! اي مرد بدكار! اين مرد لوطي كيست كه بر تو افتاده است؟ و تو مانند زنان در زير او خوابيده‌اي؟

شوهر گفت: مگر ديوانه شده‌اي يا سرگيجه داري؟ اينجا غير من هيچكس نيست. زن همچنان حرفش را تكرار مي‌كرد و مي‌گريست. مرد گفت: اي زن تو از بالاي درخت پايين بيا كه دچار سرگيجه شده‌‌اي و عقلت را از دست داده‌اي. زن از درخت پايين آمد و شوهرش بالاي درخت رفت. در اين هنگام زن بلافاصله مرد فاسق را در آغوش كشيد و با او به عشقبازي پرداخت.

شوهرش از بالاي درخت فرياد زد: اي زن بدكاره! آن مرد كيست كه تو را در آغوش گرفته و مانند ميمون روي تو پريده است؟ زن گفت: اينجا غير من هيچ‌كس نيست، حتماً تو هم سر گيجه گرفتة ! حرف مفت مي‌زني. شوهر دوباره نگاه كرد و ديد كه زنش با مردي جمع‌ شده. همچنان حرف‌هايش را تكرار مي‌كرد و به زن پرخاش مي‌كرد. زن مي‌گفت: اين خيالبافي‌ها از اين درخت گلابي است. من هم وقتي بالاي درخت بودم مثل تو همه چيز را غير واقعي مي‌ديدم. زود از درخت پايين بيا تا ببيني كه همه اين خيالبافي‌ها از اين درخت گلابي است.

*سخن مولوي: در هر طنزي دانش و نكتة اخلاقي هست. بايد طنز را با دقت گوش داد. در نظر كساني كه همه چيز را مسخره مي‌كنند هر چيز جدي، هزل است و برعكس در نظر خردمندان همه هزلها جدي است.

درخت گلابي، در اين داستان رمز وجود مادي انسان است و عالم هوا و هوس و خودخواهي است. در بالاي درخت گلابي فريب مي‌خوري. از اين درخت فرود بيا تا حقيقت را با چشم خود ببيني.

***

41. دباغ در بازار عطر فروشان

روزي مردي از بازار عطرفروشان مي‌گذشت، ناگهان بر زمين افتاد و بيهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسي چيزي مي‌گفت، همه براي درمان او تلاش مي‌كردند. يكي نبض او را مي‌گرفت، يكي دستش را مي‌ماليد، يكي كاه گِلِ تر جلو بيني او مي‌گرفت، يكي لباس او را در مي‌آورد تا حالش بهتر شود. ديگري گلاب بر صورت آن مرد بيهوش مي‌پاشيد و يكي ديگر عود و عنبر مي‌سوزاند. اما اين درمانها هيچ سودي نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هركسي چيزي مي‌گفت. يكي دهانش را بو مي‌كرد تا ببيند آيا او شراب يا بنگ يا حشيش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر مي‌شد و تا ظهر او بيهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اينكه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زيركي داشت او فهميد كه چرا برادرش در بازار عطاران بيهوش شده است، با خود گفت: من درد او را مي‌دانم، برادرم دباغ است و كارش پاك كردن پوست حيوانات از مدفوع و كثافات است. او به بوي بد عادت كرده و لايه‌هاي مغزش پر از بوي سرگين و مدفوع است. كمي سرگين بدبوي سگ برداشت و در آستينش پنهان كرد و با عجله به بازار آمد. مردم را كنار زد، و كنار برادرش نشست و سرش را كنار گوش او آورد بگونه‌اي كه مي‌خواهد رازي با برادرش بگويد. و با زيركي طوري كه مردم نبينند آن مدفوع بد بوي را جلو بيني برادر گرفت. زيرا داروي مغز بدبوي او همين بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب كردند وگفتند اين مرد جادوگر است. در گوش اين مريض افسوني خواند و او را درمان كرد.