از سنگچینِ واژگان تا کاخِ استعاره
وحید اوراز
آینهای از ژرفای اندیشه و زیباییشناسی واژه
در قلمرو ادبیات پارسی، نام احمد شاملو همچون ستارهای فروزان بر تارک آسمان شعر و نثر معاصر میدرخشد. هر چند شهرت او بیشتر در هیبت شاعری نوپرداز و بنیانگذار «شعر سپید» تجلی مییابد، اما نثر او نیز دریایی است مواج که در عمق آن میتوان گوهرهایی از اندیشه، زیباییشناسی و نبوغ زبانی را جستجو کرد. نثر شاملو، همچون شعرش، آیینهای است از روح پرتلاطم انسانی که در پیوندی ناگسستنی با تاریخ، اسطوره و جامعه، به کلامی جهانشمول تبدیل میشود.
از سنگچینِ واژگان تا کاخِ استعاره
نثر شاملو، پیش از هر چیز، نمایشگاهی از معماریِ زبانی است که در آن هر واژه چون سنگی تراشخورده، در جایگاه خود، بنایی استوار میسازد. او با تسلطی کمنظیر بر گنجینهٔ لغات فارسی، از کهنترین لایههای زبان تا گفتارهای عامیانه، تار و پودی میتند که در آن، هر واژه بار معنایی و وزنی موسیقایی و تصویری دارد. در مقالههایش همچون «دربارهٔ هنر و ادبیات»، واژگان چون سپاهیان منظم، در خدمت اندیشههای او صف میکشند؛ گاه با صلابتِ کلماتِ کلاسیک، گاه با چالاکیِ اصطلاحاتِ مدرن.
شاملو در نثر خود از استعاره و تشبیه همچون شمشیری دو لبه استفاده میکند؛ گاه تصاویری چنان انتزاعی میآفریند که ذهن را به پرواز در افقهای ناشناخته وا میدارد و گاه با تشبیهاتی ملموس و زمینی، مفاهیم فلسفی را به خاکِ واقعیت میآورد. برای نمونه، در توصیف «زمان»، مینویسد: «زمان، مارِ بیسرِ کویری است که دم خود را میجود تا از گرسنگی نمیرد»— استعارهای که هم ترسیمکنندهٔ چرخهٔ باطلِ هستی است و هم طنینی از اساطیر کهن.
نثر به مثابه کنشِ انقلابی
برای شاملو، نوشتن فعلی منفعلانه نبود؛ سلاحی بود در نبردِ همیشگیِ انسان با ستم، نادانی و فراموشی. نثر او در مقالههای سیاسی-اجتماعی همچون «آیدا در آینه» یا «مرگ ناصری»، آکنده از خشمِ مقدسی است که علیه هر گونه استبداد فکری و اجتماعی شورید. او با زبانی تند و بیپروا، نقاب از چهرهٔ زورمداران برمیدرد، اما این خشم هرگز به شعارزدگی نمیگراید؛ بلکه بر بستری از استدلالهای منطقی و ارجاع به تاریخ میروید.
در این میان، تضادِ جالب توجهی در نثر او دیده میشود: از سویی، چکاچک شمشیرِ اعتراض بر علیه جباران، و از سوی دیگر، نوازشِ قلمی لطیف در توصیفِ عشق، طبیعت و انسانیت. این دوگانگی نمایشِ عمقِ وجودِ شاملوست که ظلمستیزی و عشقورزی را دو روی یک سکه میدانست.
نثر به مثابه میراثگردی
شاملو در نثر خود، همچون باستانشناسی شوریده، به کندوکاو در لایههای تاریخ و اسطوره میپردازد. مقالات او دربارهٔ فردوسی، خیام یا حافظ، نقد ادبی نیستند، سفرهایی هستند به ژرفای روحِ جمعیِ ایرانیان. او با زبانی آمیخته به احترام و جسارت، مقدسات ادبی را از تابوها میزداید و آنها را در بسترِ امروزین بازخوانی میکند.
برای مثال، در تحلیل شاهنامه، به زیباییهای شعری آن میپردازد و با واکاویِ مفهومِ «داد» در اندیشهٔ فردوسی، آن را به پرسشهای معاصر دربارهٔ عدالت پیوند میزند. این نگاهِ تاریخمند، نثر او را از سطحِ تحلیلِ ادبی فراتر برده، به بیانیهای فلسفی تبدیل میکند.
واسازیِ مرزهای زبانی
فعالیتهای ترجمهٔ شاملو (از آثارِ لورکا، آرتو یا رُمانهای مدرن) نیز بخشی جداییناپذیر از جهانِ نثری اوست. او در ترجمه، مقلدی وفادار نبود، همچون هنرمندی، متن را دوباره میآفرید. نثرِ ترجمههایش، آمیزهای است از وفاداری به روحِ اثر و جسارت در بازسازیِ آن به زبان فارسی. این رویکرد، به ویژه در ترجمهٔ اشعارِ لورکا مشهود است که شاملو آنها را به «زبانِ شاملویی» بازسرایی میکند—زبانی که در آن، ریتمِ کلمات با ضربانِ قلبِ شاعر هماهنگ میشود.
درهمتنیدگیِ شعر و مقاله
مرز بین شعر و نثر در آثار شاملو، مرزی سیال و ناپیداست. گاه در میانهٔ مقالهای جدی دربارهٔ اجتماع، ناگهان فورانی از تصاویر شاعرانه ظاهر میشود که گویی از دفتر شعرش به متنِ تحلیلی راه یافتهاند. این ویژگی، نثر او را از خشکیِ متونِ انتزاعی میرهاند و به آن حیاتی تازه میبخشد. برای نمونه، در مقالهای دربارهٔ فقر، مینویسد: «گرسنگی، پیراهنی است که تنِ تاریخِ ما را پوسانده؛ هر دکمهاش دری است به جهنمِ واقعیت»—جملهای که در ساختاری مقالهگونه، طنینی از شعر سپیدِ او دارد.
آتشبازی که خاموشی نمیشناسد
نثر شاملو، مانند شعرش، میراثی زنده و تنفسکننده است. او ثابت کرد که میتوان در قالبِ مقاله، نقد یا ترجمه نیز آتشی افروخت که هم روشنگر باشد و هم سوزاننده. امروز که سالها از درگذشت این اسطورهٔ ادبیات میگذرد، واژههای او همچون زمزمهای جادویی، در گوشِ زمان میپیچند و به هر نسلی میآموزند که نوشتن، هنگامی جاودانه میشود که از دلِ «انسان» و برای «انسان» برخیزد.
میتوان نثر شاملو را به درختی تشبیه کرد که ریشه در خاکِ فرهنگِ کهنِ شرق دارد، شاخههایش تا آسمانهای مدرنیتهٔ غرب بالا میرود و میوههایش طعمی جهانشمول دارند. این درخت، هرگز نخواهد خشکید، چرا که آبیاریکنندهٔ آن، عشقِ بیپایان شاملو به «زندگی» و «واژه» بود—دو مفهومی که در نگاهِ او، از هم جداییناپذیرند.
فرهنگی - ادبی - هنری -