در تقبیحِ جنگ

نام سیدضیاءالدین طباطبایی در تاریخ ایران بیش از هرچیز یادآور کودتای سوم حوت 1299 است. کودتایی که منجر به برافتادن حکومت قاجار شد و مقدمه تشکیل حکومت پهلوی را فراهم کرد و رضاخان به دنبال آن بر تخت سلطنت نشست. اما آن وجه از شخصیت سیدضیاء که کمتر شناخته شده است سیدضیاء داستاننویس است. این چهره سیدضیاء در حاشیه چهره مشهور او بهعنوان یک روزنامهنگار و شخصیت سیاسی قرار دارد. در کتاب «سیدضیاءالدین طباطبایی رماننویس، سرگذشت پُرتسعید» که به کوشش جعفرشجاع کیهانی در نشر هفتپیکر به چاپ رسیده است با این چهره درحاشیهمانده سیدضیاء آشنا میشویم. این کتاب درواقع رمانی است از سیدضیاءالدین طباطبایی همراه با مقدمهای از جعفرشجاع کیهانی که در آن به معرفی سیدضیاءالدین طباطبایی و آثارش، شرح زندگی او و معرفی رمان «سرگذشت پُرتسعید» پرداخته شده است. این رمان چنانکه در همین مقدمه آمده است نخستینبار به صورت پاورقی در روزنامه «رعد» که مدیر آن خود سیدضیاءالدین طباطبایی بود چاپ شده و بعد از آن اولینبار در چاپخانه بانک ملی به صورت کتاب منتشر شده است. در بخشی از مقدمه جعفرشجاع کیهانی بر چاپ تازه این رمان درباره زمان نگارش و انگیزش نوشتهشدن این رمان آمده است: «سرگذشت پُرتسعید، مقارن سفر سیدضیاء به اروپا در اوایل سال 1329ق/1290ش نوشته شد. و آن وقتی بود که سید از محل تحصیلِ خود، پاریس، بازمیگشت. او پس از چندی اقامت در استانبول به مصر آمد و در بندر پُرتسعید به مدتِ بیست روز توقف کرد. تأثرات ناشی از مظالم ایتالیاییها در طرابلس غرب (لیبی) سبب تألیف داستان به قلم او شد». در این مقدمه همچنین درباره آنچه سیدضیاء در قالب این رمان خواسته بیان کند آمده است: «سیدضیاء در سرگذشت پُرتسعید، ضمن تقبیح جنگ، مخالفت خود را با دُوَل استعمارگر اروپایی بیان کرده است».
رمان «سرگذشت پُرتسعید» از بیستوچهار فصل تشکیل شده است. شخصیتهای اصلی این رمان دو دختر مسیحی به نامهای رُز و جولیا هستند. رُز فرانسوی و جولیا لبنانی است. این دو دختر هر دو عزیزان خود را در جنگ از دست دادهاند. رُز نامزدش را و جولیا هم نامزد و هم پدر و مادر و برادر و خواهرش را. رُز و جولیا گرچه هردو به نحوی قربانی جنگ به حساب میآیند اما چنانکه در مقدمه کتاب اشاره شده تلقیشان از دشمن متفاوت است و به همین دلیل در آغاز با یکدیگر همسو و همدل نیستند اما نویسنده «در نهایت، اسبابِ دوستی و همدلیِ رُز و جولیا را فراهم میآورد، تا آنجا که رُز با جولیا پیمان خواهری میبندد و از جولیا دعوت میکند تا با او، که خانهای مستقل دارد، زندگی کند». در بخشی از خلاصه طرح داستان که در مقدمه کتاب آمده درباره آن میخوانیم: «رُز با پدر تاجرش مدتی در مصر اقامت میکند. جولیا به اتفاقِ پدر و مادرش به طرابلسِ غرب مهاجرت میکند. نویسنده، رُز را تصادفا گریان و دردمند در ساحل بندر پُرتسعید میبیند و، از سر کنجکاوی، جویای حال او میشود و درمییابد که او، بر اثر جنگ، نامزد خود، ژاک، را از دست داده است. ژاک، در مأموریتِ سرکوبِ شورشِ مراکش، حین پیکار کشته شده است. دو شب پس از ملاقات نویسنده با رُز و در اثنای گردش در بندر و گفتوگو با او، دختری سیاهپوش با کلاه سبدیِ کثیف و پاپوشهای پاره از آنان تقاضای کمک میکند. نوع برخورد و ادب دختر، نویسنده و رُز را کنجکاو میکند. با اصرارِ آن دو، دختر، که از قربانیان جنگ است، سرگذشت خود را گزارش میکند. بیشتر صفحات کتاب (نوزده فصل) به شرحِ مصایبی میگذرد که بر سرِ جولیا آمده است. او پدر، مادر، برادر، خواهر و نامزد خود را در حمله ایتالیاییها به طرابلس و گلولهبارانِ شهر از دست داده و پس از تحمل مشکلاتِ طاقتفرسا، مجبور شده است از شهر بگریزد. مضمون اصلی داستان تقبیحِ جنگ است، اما تلقیِ دو دختر از دشمن متفاوت است...». عجیب نیست اگر با متر و معیارهای زیباییشناختی به سراغ رمان «سرگذشت پُرتسعید» برویم و از این بابت اشکالات بسیاری در آن پیدا کنیم و آن را از این حیث از نمونههای رمان غربی در زمان خودش هم بسیار عقبتر بیابیم، چنانکه در مقدمه کتاب نیز مختصراشارهای به کاستیهای این رمان شده است. اما اهمیت چنین آثاری نه به لحاظ زیباییشناختی بلکه به لحاظ تاریخی است. خواندن رمان «سرگذشت پُرتسعید» و رمانهایی از این دست امکان شناخت بهتر نخستین تلاشهای ایرانیان برای رماننویسی را فراهم میآورد و ماهیت و چندوچون این تلاشها را به مخاطب امروزی میشناساند و همچنین نمونههایی از نثر و زبان داستان را در آن روزگار.
آنچه میخوانید قسمتی است از فصل یازدهم این رمان: «بعد از رفتنِ صاحبمنصب، لحظهای مات و متحیر به درودیوار اطاق نگاه میکردم و مدتی حیران و سرگردان، مثل دیوانهها، بدون اراده در اطاق راه میرفتم. در پیش خودم خیال میکردم و وقایع امروز را در نظر میآوردم. آیا امروز چه روزی بوده؟ و امشب چه شبی است که من طی میکنم؟ آیا این چند ساعت که بر من گذشته خواب میدیدم یا خیال میکردم؟ حالا من در کجا هستم؟ چرا به اینجا آمدهام؟ آیا تکلیف من در اینجا چیست و چه باید بکنم؟ گاهی برمیخاستم و از پنجرهای که باز بود و رو به بامِ خانههای مردم نگاه میکرد، به خارج نظر مینمودم و باز از شنیدن صدای توپوتفنگِ طرفین وحشت نموده سرم را عقب میکشیدم. در کنار پنجره ایستاده، دیده ستمکشیده خود را به اخترانِ شبگرد و قندیلهای روشنِ آسمان دوخته بودم و خیرهخیره بر این اجرام نورانی مینگریستم. تاریکیِ شب، با آن صداهای توپوتفنگِ آتشبار و این وضعِ محنتشعار در ذرات مغز من تولید وحشت و دهشت عظیمی کرده بود. در این فضای وسیع و جو لایتناهی به اندازهای هوا را گرفته و طبیعت را حزنانگیز مشاهده میکردم که از تقریرِ آن عجز دارم. این شهرِ بزرگِ آباد، این دریای ژرف و بیپایان و سواحلِ آن چنان منظره غمانگیزی جلوه مینمود که دل و دیده آدمی را تیره و تار میکرد. مشاهداتِ جگرخراشِ روزانهام، که مانند قافله خسته و تَعَبناک در اعماق قلبم بار فرود آورده و متمکن گشته بود، در آن ساعت با بارهای سنگینِ اشکآلودِ حسرت و غصه از برابر چشمم میگذشت. نالههای حزینِ زاری و ماتم را از تمامتِ درودیوار و مناظر این شهر با گوش میشنیدم».
فرهنگی - ادبی - هنری -