مقاله ای از احمد شاملو

شرف هنرمند بودن

مقاله زیر یکی از مقالات منتشر نشده احمد شاملوست، منتشر نشده بدین معنا که در زمان حیات او به زیور چاپ درنیامد و ماند تا سالها بعد. در این مقاله شاملو از مسئله‎ای سخن می‎گوید که همواره از دغدغههای خود بوده، دغدغههای هنرمندی متعهد به پیرامونش، چنان که نمی‎توانست نسبت به آنچه بر مردم دیار خود میگذشت، چشم بسته و یا زبان در کام  کشد. خواندن این مقاله خواندنی را به همه توصیه می‎کنیم!

***

شرف هنرمند بودن

آن که مى‏خندد، هنوز
خبر هولناک را
نشنیده ‏است!
برتولد برشت
بدون ‏در میان ‏آوردن هیچ ‏صغرا و کبرائى برآنیم ‏که ‏میان ‏دو گونه ‏برداشت ‏از دستاوردهاى هنرى طى‏ استحکاماتى ‏بکشیم اگرچه ‏دست‏کم ‏از نظر ما جنگى ‏فیزیکى ‏در میان ‏نیست. این ‏خط، فقط مشخص‏کننده‏ى مرزهاى یک‏ عقیده ‏است ‏در برابر دو گروه متضادالعمل که‏ یکى تنها به ‏درون‏مایه اهمیت ‏قایل ‏است حتا اگر این ‏درون‏مایه‏ مرثیه‏ئى ‏باشد که ‏در قالب ‏دفى-روحوضى‏ ارائه ‏شود، وآن دیگرى تنها به ‏قالب ‏ارج ‏مى‏نهد حتا اگر این‏ قالب در غیاب ‏محتوا به ‏ارائه‏ى ‏هیچ ‏احساسى قادر نباشد. جنگ ‏نامربوط کهنه‏ئى‏که ‏تجدید مطلع‏اش ‏را تنها شرایط اجتماعى‏ى نامربوطى تحمیل کرده ‏است ‏که ‏در فضایى ‏غیرقابل ‏تشخیص‏ و غیرمنطقى معلق ‏است.

کسـانى ‏بر آن‏اند که ‏هنر را جز خلق زیبائى، تا فراسوهاى زیبائى‏ى ‏مجرد حتا، وظیفه‏ ئى نیست. همچون زیر و بمى که‏ از حنجره‏ئى ‏ملکوتى‏ بر مى‏آید و آن‏ را نیازى به‏ کلام نیست.
ما از این ‏طایفه ‏نیستیم‏ و برخلاف ‏بهتانى ‏که ‏آن‏ دسته‏ى ‏دیگر در رسانه‏هاى ‏رسمى‏ى ‏تبلیغاتى‏ى خود آشکارا عنوان ‏مى‏کنند در پس‏ حرف ‏خود نیز نیتى ‏شریرانه پنهان ‏نکرده‏ایم. ما نیز مى‏گوئیم: آرى چنان ‏حنجره‏ئى‏ نیازمند کلام ‏نیست چرا که ‏کلمات به ‏سبب ‏مشخص‏ بودن ‏مصداق‏هاشان مى‏تواند، به‏ مثل، از خلوص‏ موسیقى ‏بکاهد. کلام به‏ مصداق ‏توجه ‏مى‏دهد و موسیقى ‏از راه ‏احساس ‏ادراک‏ مى‏شود. این‏ دو از یک‏ خانواده ‏نیستند، طبایع‏شان‏ متضاد است ‏و چون باهم‏ در آیند آن‏ چه ‏لطمه‏ مى‏بیند موسیقى است.

احمد شاملو

کسـانى ‏بر آن‏اند که ‏هنر را جز خلق زیبائى، تا فراسوهاى زیبائى‏ى ‏مجرد حتا، وظیفه‏ئى نیست

ما از این ‏طایفه ‏نیستیم و هرچند همیشه ‏اتفاق ‏مى‏افتد که‏ در برابر پرده‏ئى ‏نقاشى‏ى ‏تجریدى یا قطعه‏ئى شعر مجرد ناب از خود بى‏خود شویم و از ته‏ دل ‏به‏ مهارت ‏ و خلاقیت آفریننده‏اش درود بفرستیـم، بى‏گمان ‏از این‏ که ‏چرا فریادى‏ چنین‏ رسا تنها به‏ نمایش ‏قدرت ‏فنى ‏پرداخته کسانى ‏چون ما خاموشان نیازمند به ‏همدردى ‏را در برابر خود از یاد برده ‏است دریغ خورده‏ایم.
اما گرچه‏ ما از آن‏ طایفه ‏نیستیم ‏آثارشان ‏را مى‏خوانیم پرده‏هاشان‏را با اشتیاق ‏به‏ تماشا مى‏نشینیم به‏ موسیقى‏شان با دقت‏ گوش ‏مى‏دهیم و هر چیز مؤثرى را که ‏در آنها بیابیم مى‏آموزیم، زیرا بر این ‏اعتقادیم که ‏هرچه‏ بیان پالوده‏تر باشد به ‏پیام ‏اثر قدرت‏ نفاذ بیشترى مى‏بخشـد. چرا که‏ قالب‏ را تنها براى‏ همین ‏مى‏خواهیم: پیرهن ‏را براى ‏تن، تا اگر نیت ‏اثر، به ‏مثل، نمایش شکوه‏ جسم ‏انسان‏ است تن ‏در آن هرچه ‏برازنده‏تر جلوه ‏کند.

ما برآنیم‏ که ‏هنر حامل است‏ و محمول: و اثر هنرى ‏اگر فاقد محموله ‏باشد در نهایت ‏امر استرتیزتک‏ شکیل ‏و راهوارى ‏است ‏که بى‏بار و بیعـار از علفزار به ‏سر طویله‏ى معتاد خود مى‏خرامد حال‏ آن ‏که دستاورد شبا روز و ماها سال کشتگران‏ بسـیار خرمن‏ خرمن بر زمین ‏مانده ‏است و بازار‌هاى ‏نیاز از کالا تهى ‏است. استران ‏پیر و خسته ‏را دیگر طاقت‏ پاسخگوئى ‏به‏ نیازهاى ‏بدبار و تل ‏انبار روزگار نو نیست، و صاحبان ‏استران این ‏زمان تنها دربند اصـلاح نژاد چارپایان‏ خویش‏اند، چرا که ‏در نمایشگاه‏ها گوش‏ چارپا را کوچک‏تر و میان‏اش‏ را لاغرتر، قوس‏ گردن‏اش ‏را چشم‏گیرتر و عضـلات ‏سینه‏اش ‏را پیچیده‏تر مى‏پسندند و نشان ‏افتخار را تقدیم‏ خربنده‏ئى ‏مى‏کنند که ‏پسند گروه داوران ‏را بهتر و بیش‏تر برآورد. مکتب چارپا به‏ خاطر چارپا، نه چارپا درخور بارى که باید نیازهاى سنگین شهروندان را تمهیدى‏ کنـد.

مطالعه‏ى ‏دستاوردهاى ‏هنرى‏ى ‏انسان بازخواندن ‏حماسه‏ئى ‏پرطبل ‏و پرتپش‏است: حماسه‏ى آفریده‏ئى که ‏به ‏چند هزاره رازهاى ترکیب‏ و تعبیه ‏را تجربه‏ مى‏کند تا سرانجام خود به ‏کرسى‏ى آفریننده‏گى ‏بنشیند. راهى ‏که ‏شاید سرمنزل‏هایش دم‏ به ‏دم ‏کوتاه‏تر شده اما سرشار از کوشش و مجاهدت بوده ‏است: کوشش‏ و مجاهدتى که ‏از راه‏هاى ‏بى‏شمار صورت‏ پذیرفته. گاه ‏به ‏حجم وگاهى به ‏صدا، گاهى ‏ به ‏حرکت گاهى ‏به ‏نوا، گاه ‏به ‏خط وگاه ‏به ‏رنگ، گاهى‏ به ‏چوب وگاه ‏به ‏سنگ… ـ کوشش‏ و مجاهدتى از راه‏هاى ‏بسیار که‏ با موانع‏ بى‏شمار پنجه‏ در پنجه ‏کرده ‏است اما اگرچه ‏هر بار پیروز از میدان ‏بازنیامده بارى ‏از هر شکست ‏تجربه‏ئى ‏اندوخته از هر سرخورده‏گى‏ معرفتى به‏ دست کرده‏است. جاده‏ئى ‏طولانى که ‏چه‏ بسیار باشکم‏هاى به‏ پشت ‏چسبیده و پاهاى‏ خونین و ایثارهاى شگفت ‏پیموده ‏شده. اما سنگین‏ترین ‏لحظات ‏این‏ حماسه‏ى ‏رنج، دیگر امروز متعلق به ‏گذشته‏هاست: تاریخ‏اش‏ مدون ‏است ‏و پاسخ‏اش به ‏چند و چون و چراها و اگرها و مگرها روشن و آشکار. زنجیره‏ئى است‏ به ‏هم ‏پیوسته از حلقه‏هاى ‏منفرد و مجزاى‏ تلاش‏هاى ‏پراکنده. امروز دیگر تجربه‏ى ‏مجدد شیمى ‏از دوران ‏خون‏ دل ‏خوردن‏ کیمیاگر «گجسته‏دژ»، اگر سفاهت‏ مطلق ‏نباشد نشانه‏ى‏ کامل ‏بیگانه‏گى ‏با زمان حال ‏است. که ‏آدمى، على‏رغم تمامى‏ى حماقت‏هائى ‏که ‏از لحاظ اجتماعى در سراسر طول ‏تاریخ ‏خود نشان ‏داده، بارى طبیعت‏ خام ‏را توانسته ‏است رام ‏قدرت ‏آفریننده‏گى خود کند و معضل کنونى او به ‏جز این ‏نیست که‏ گیج ‏و درمانده گرفتار چنبره‏ى هزار پیچ و گره ‏بر گره اجتماع خویش‏ است و هر بامداد با اندیشه‏ى ‏هول‏ناک ‏تحقیر تازه ‏درآمدى‏ که ‏بر او خواهد رفت ‏از بستر کابوس‏هاى ‏شبانه بر مى‏خیزد.

احمد شاملو

بر این ‏اعتقادیم که ‏هرچه‏ بیان پالوده‏تر باشد به ‏پیام ‏اثر قدرت‏ نفاذ بیشترى مى‏بخشـد

دیگر امروز هنر با قوانین ‏مدون‏ و دستاوردهاى پر بار از آزمایشگاه‏هاى‏ ابتدائى ‏بیرون آمده دوره‏هاى ‏کاربرد جادوئى‏ یا تزئینى ‏بودن‏ صرف ‏را پس‏ پشت‏ نهاده ‏به ‏عرصه‏ى ‏پرگیر و دار کارزار دانش ‏با خرافه‏اندیشى، معرفت‏گرائى با خشک‏باورى‏ى تقدیرى، عدالت‏خواهى‏ى ‏شرافتمندانه با قدرت‏مدارى‏ى ‏لومپن‏مسلکانه پانهاده ناطق ‏چیره‏دستى ‏شده‏ است‏ که ‏بانگ‏اش ‏انعکاس ‏جهانى دارد و سخن‏اش ‏مرز زبان ‏نمى‏شناسد. پس‏ دیگر باید بتواند به ‏حضور خود در این ‏معرکه معنائى ‏بدهد، وجودش را با جسارت‏ به ‏اثبات ‏برساند، در عمل‏ از حق‏ حیات ‏خود دفاع ‏کند و در این ‏سنگر پرخون و آتشى که‏ در آن تنها سخن‏ از مرگ‏ و زنده‏گى ‏مى‏رود و تنابنده‏ئى را با تنابنده‏ئى سرشوخى نیست مسوولیتى ‏آشکار متعهد شود.

امروزه ‏روز دیگر هیچ هنرى بومى و اقلیمى‏ى‏ صرف ‏نیست وحتا نویسنده ‏و شاعر نیز که بناگزیر گرفتار حصار زبان ‏خویش ‏است و ابلاغ ‏پیام‏اش نیاز به ‏واسطه ‏دارد، باز به ‏هر زبان که بنویسد نویسنده ‏و شاعر سراسر عالم ‏است. با وجود این مى‏توان بر هنرهائى چون ‏نقاشى انگشت نهاد که ‏درک ‏سخن‏اش، در مقایسه ‏با هنرهاى‏ دیگر، به ‏مترجمان‏ چیره‏دست‏ چرب‏زبان نیاز چندانى ندارد و مجال‏ ارتباط بى‏واسطه‏ بر او تنگ ‏نیست. در این ‏حال، سخنورى‏ با این ‏همه ‏قدرت ‏و امتیاز را مى‏توان نادیده‏ گرفت و از او تنهـا به ‏شنیدن ‏افسـانه‏ى خواب‏آور چهل‏ قلندر دل‏خوش ‏بود؟ طبیبى‏ چنین‏ را مى‏توان به ‏خود وانهاد تا درمان را واگذارد و دردها را پس ‏پشت نسخه‏ى مسکن‏ها پنهان‏کند؟
اگر قرار بر این ‏است‏ که «هنرمند» همچنان ‏به‏ تفنن ‏دل‏ مشغول ‏کشف ‏شگردهاى ‏بهت‏انگیز باشد: اگر همچنان‏ دربند خوش‏ طبعى ‏نمودن‏ها باقى ‏بماند کدام ‏پیام ‏و پیغام ‏مى‏باید خیل دم‏ افزون انسان‏هائى ‏را که‏ درد مى‏کشند و وهن ‏مى‏بینند و تحقیر مى‏شوند یا همچنان‏ گرفتار توهمات‏ خویش‏اند و به ‏سود “پاى ‏تا سرشکمان”تحمیق‏ مى‏شوند از خواب خوش‏بینى بیدارکند و طلسم ‏دیرباورى‏شان را بشکند؟

اگر قرار بر این ‏است که نقاشى همچنان در بند صنعـت و تجرید و بندبازى و چشم‏بندى لوطى‏ صالح‌هاى زمانه باقى بماند، «وظایف مشترک انسانى» ـ که همگامى چنین کارآیند او را به خود وانهاده ‏است ـ به کدام پایگاه مى تواند نقل مکان کند؟ اگر براستى چنان که خود ادعا مى‏کند زبان باز کرده چرا سخنى نمى گوید که به کار آید، و اگر چیزى براى گفتن ندارد دیگر این همه قیل و قال بر سر چیست؟
مرا ببخشید. مى‏دانم که ‏این‏ها نه‏ تنها سخنان ‏تازه ‏درآمدى ‏نیست، که‏ حتا از دوره‏ى کهنه‏گى‏شان تا فراسوهاى ‏اندراس ‏نیز دهه‏ها و دهه‏ها و دهه‏هاى ‏باورنکردنى‏ گذشته ‏است! ـ بى‏گمان بسیارى ‏از شما مرا از این ‏که ‏شاید گمان ‏کرده‏ام ‏در پیام ‏خود، به ‏مثابه ‏درآمدى بر این‏ محفل گفت‏وگو از نوآورى‏ها، با پیش ‏کشیدن سخنى ‏مندرس‏تر از مصداق‏ ملموس‏ هر اندراس، چه‏ تحفه‏ئى به ‏طبق بر نهاده‏ام ‏سرزنش‏ مى‏کنید. اما آیا آن‏ دوستان‏ ملامت‏گو مى‏دانند که ‏ما در این ‏زمانه‏ کجاى‏ کاریم؟

آن‏چه ‏بسیارى‏ها نمى‏دانند این ‏است ‏که ‏به‏طور رسمى، ما تازه ‏به ‏دوره‏ى ‏کشف ‏غزل ‏عارفانه سقوط اجلال ‏فرموده‏ایم، و بدین‏ جهت آن‏چه‏ من‏ عرض ‏مى‏کنم قرن‏ها از زمانه‏ى ‏خود پیش ‏است و اگر معمولا در مطبوعات رسمى وطن‏مان تنها به ‏صورت ‏احکام ‏صادره‏ى “رسمى فرمایشى قانونى” (تو گیومه) فقط به ‏انحرافى ‏بودن ‏آن‏ها حکم ‏مى‏کنند علت‏اش‏ این ‏است ‏که ‏هنوز از لحاظ تاریخى‏ به ‏آن جا نرسیده‏ایم ‏که ‏بتوان منحرف‏ بودن‏ آن‏ها را از طریق‏ استدلال‏ منطقى ثابت ‏کرد!
به ‏هرحال، توضیحى ‏بود که ‏فکر کردم لازم ‏است‏ عرض ‏شود.

احمد شاملو

ما برآنیم‏ که ‏هنر حامل است‏ و محمول

نقاشى ‏و شعر و تئاتر و باقى‏ قالب‏هاى ‏هنرى امروز دیگر فقط ابزارى ‏براى‏ سرگرمى ‏ و تفنن نیست. بچه‏ى ‏بازیگوش کودکستانى‏ى دیروز، اکنون‏ انسان ‏پخته‏ى ‏کاملى ‏است فهیم ‏و پرتجربه ‏و خردمند، که ‏مى‏تواند جامعه ‏را به ‏درک‏ خود و فرهنگ‏ و مفهوم‏ عمیق آزادى‏ى اندیشه و رهائى از قید و بندهاى ‏خرافات مدد برساند. و بى‏شک صرف «توانستن» ایجاد مسوولیت مى‏کند. اگر امروز هـم هنر نتواند پس‏ از آن ‏همه ‏کوشش‏ و جوشش ‏در به ‏دست ‏آوردن شیوه‏هاى ‏بیـان، اندیشه‏ئى کارآیند را به‏ معرفتى ‏فراگیر مبدل‏ کند حضورش‏ جز به‏ حضور قدحى‏ خالى اما سخت‏ پرنقش ‏و نگار بر سفره‏ى بى‏آش‏گرسنه‏گان به ‏چه‏ مى‏ماند؟
از اتهامات ما یکى ‏این ‏است که گویا مثـلا شعر عاشقانه را نمى‏پسنـدیم به ‏این دلیل کوته‏فکرانه که چنین اشعارى فردى است و اجتماعى (بخوانید «سیاسى») نیست. بگذارید براى آن‏که ناگفته‏ئى بر زمین نماند این را گفته باشیم که قضا را آنچه مـا نمى‏پسندیم شعر سیـاسى ‏است که‏ بناگزیر از دریچه‏ تنگ تعصبات سخن مى‏گوید و آنچه سخت اجتماعى مى‏شماریم شعر عاشقانه ‏است که درس محبت مى‏دهـد. ما در دنیائى سرشار از خصومت و نفرت زندگى مى‏کنیم. دنیائى به ‏وزن سرب و به رنگ سیاه و به طعم تلخ. مى‏بینید که در فاصله‏ئى کوتاه از خانه خودمان، براى پاره‏ئى از مردم این روزگار، رهائى از یوغ وحشت و ادبـار به معنى آزادى تیغ برکشیدن و کشتن دیگران‏ است. مـا باید عشق را بیاموزیم تا بتوانیم از زندان تنگ تعصب و نفرت رها شویم.

گفته‏اند مشت زنى سبب تقویت عضـلات و سرعت واکنش مى‏شود. مى‏بینیم که براى بسیارى کسـان این «وسیله» چنان به «هـدفى مجرد» تبدیل مى‏شود که حاصـل آن به اصـطلاح سرعت واکنش و عضلات پولادین دیگر جز در همان صـحنه ‏پیکار و جز در برابر حریف مقابل در هیچ عرصه ‏دیگرى به دو پول سیاه نمى‏ارزد. آقـاى کلى که روزگارى شرق و غرب عالم را براى نمایش دادن پتک مشت‌هایش در مى‏نوشت احتمالا موجود مزاحمى نیست، منتها این سوآل اهل تعقل براى همیشه باقى مـى‏ماند که اگر دستکش و کیسه تمرین و رینگ و سوت و داوران ریز و درشت و خیل ستایشگران بیکار از وجودش ازاله شـود از او چه باقى مى‏مانـد که جز تفوق بر همزادان بى سود و ثمر دیگرش خیر عـامى هـم دست کم براى جامعه گرفتار خویش داشته باشـد؟
به اعتقاد ما «هنـر» بسیارى از هنرمندان را تنـها مى‏توان با چیـزى نظیر «هنر» مشت بازان حرفه‏ئى سنجید. سرورانى که براى آوردن آب به کنار جوى رفته‏انـد وآب جـوى ایشـان را با خود برده ‏است. همچنین مى‏توان گفت بسیـارى از هنرمندان هنر خود را گرفتار همان سرگذشتى کرده‏اند که در تاریخ رقص مى‏توان دید: یعنى راه از صورت به معنا نبردن و در نیمراهه دچار بى‏حاصلى شدن.
[...]

مطالعه مجموعه‏هاى آثـار هر دوره مشخـص طبعا باید شناسه اجتماعى آن دوران باشـد. به مثل، در ایران، در قرن‏هـاى سکوت، انسـان دوران سلطه قاجاریه مثـلا، فاقد شناخت ابزار است. در پرده‏هاى نقاشان آن عصر هر آدمیزادى نمودار همه ابناى خویش ‏است: چیزى که به دو ابروى پیوسته و چشمـانى خمـارآلوده تصویر مى‏شـده است. هیچ‏کس هیچ‏کس نیست و هرکس همه است. و مى‏بینیم که نقاشان عصر، از دیدگاه انتقـادى، رسالت تاریخى‏شـان را گرچه ناآگـاهـانه، اما دقیقـا از همین راه به انجام رسانده‏اند. «ناآگاهانه» از آن رو که بى‏گمان آنان نمى‏توانسته‏اند قاضى هوشمند آثار یا داوران صاحب صلاحیت جامعـه خود باشنـد: پیشه‏ورانى بوده‏انـد که از سـر ناگزیرى طبیعت طبقه خاصـى را چشم‏بسته عریان کرده‏اند بى این که خود بدانند چه مى‏کنند. دوره فروش نمى‏دانـد که مى‏توان با یک نظر به کالاهـاى درون کولبـاره‏اش مشتریان ویژه او را شناسائى و حتى حـدود استطاعت مالى و برداشت شان از زیبائى را برمـلا کرد. اگر آن نقاشان در پرده‏هاى خود تنها به جزئیات لباس و پرده و آذین‌ها پرداخته‏اند نه گناه ایشان ‏است نه تعمـدى آگاهانه در کارشـان: حقیقت این ‏است که انسان پیرامون این نقاشان، خود را در فضاى سرد میان پرده‏ها و گلدان‏ها و احتمالا در برابر عشوه مبتذل و بى‏احساس رقاصگـان از یاد برده ‏است. این‏جـا نقاش بینـوا تصـویرگر واقعیت محصـوره‏ئى‏است که در آن حقیقـتى مطرح نیست. محـدوده‏ئى که آدمى درآن تنها به دو چشـم بادامى و دو ابروى پیوسته بازشناختـه مى‏شود و اگر در مثـل یکى چون کمال‏الملک به هر دلیل که باشد گوشه پرده‏ئى از زندگى طبقات بیرون ارگ شاهى به کنار زند کارش راهى به دهکوره‏ئى نمى‏برد و حداکثر قضاوتى که درباره آن مى‏شود این است که شازده چیزمیزمیرزائى سرى بجنباند و بگوید:ـ با مزه‏س! خیلى با مزه‏س… فالگیر یهودى!

احمد شاملو

مرا ببخشید. مى‏دانم که ‏این‏ها نه‏ تنها سخنان ‏تازه ‏درآمدى ‏نیست، که‏ حتا از دوره‏ى کهنه‏گى‏شان تا فراسوهاى ‏اندراس ‏نیز دهه‏ها و دهه‏ها و دهه‏هاى ‏باورنکردنى‏ گذشته ‏است!

اما این حکایت ‏دیروزها و دیسال‏ها است. روزگار ما دیگر روزگار خاموشى ‏نیست، هرچند که ‏بازار دهان‏بندسازى ‏همچنان ‏پررونق ‏باشد. روزگار تفنن‏ و این‏جور حرف‏ها هـم نیست، چرا که‏ امروزه ‏روز آثار هنرى بر سر بازارها به ‏نمایش‏عام ‏در مى‏آید و دور نیست ‏که ‏بیننده، مدعى‏ى بى‏گذشتى ‏از آب‏ درآید و براى ‏گرفتن ‏حق ‏خود چنگ‏ در گریبان ‏هنرمند افکند. دور نیست ‏که کسانى اثر هنرى‏ى فاقد پیام ‏و اشارت ‏هنرمند فاقد بینش‏ را ـ به ‏هر اندازه ‏هم که‏ با شگردها و فوت‏ و فن‌هاى ‏بهت‏انگیز عرضه ‏شده ‏باشد ـ تنها در قیاس با ماشین ‏ظریف ‏و پیچیده‏ئى ‏قضاوت کنند که ‏در عمل کارى‏ از آن ‏ساخته ‏نباشد.
این را نیز ناگفته نگذاشته باشیـم که هنرمند نیز ماننـد هر انسان دیگرى دست کم بدان اندازه آزاد هست که چیزى را بپذیرد و چیزى را به دورافکند. یکى بر آن ‏است که هنر به خودى خود فرهنگ و تربیت است، یکى بر آن است که هنر مى‏تواند بر حسب پیام خود ضداخلاق باشـد و ضـد فرهنگ. در این میان کسان دیگرى هم هستند که مى‏گویند اکنون که هنرمنـد مى‏توانـد با گردش و چرخش جادوئى ابزار کارش چیزى بگوید تا ما (دست کم ما مردم چپاول شونده و فریب خورنده را که بى هیچ تعارفى انسان‏هـاى جنوبى مى‏خوانند که در انتقال از امروز به فرداى خویش حرکتى ناگزیر در جهت فروتر شدن مى‏کنیـم و متأسفـانه از این حرکت نیز توهمى تقدیرى داریـم آگاهـى بدهد) چرا باید این امکـان والا را دست کـم بگیرد؟ ـ سخنى که راستى را به سـود هنرمند نیز هست که خـود قطره‏ئى از همـین اقیـانوس است. به قولى: «هنرمنـد این روزگار همچون هنرمند دوران امپراتورى رم بر سکوهاى گرداگرد میدان ننشسته ‏است که، خواه از سر همدردى و خواه از سر خصومت با آنان و خواه به مثابه یکى تماشاچى بى طرف، صحنه دریـده‏شدن فریب خوردگان به چنگال شیران گرسنه را نقش کند. هنرمند روزگار مـا بر هیچ سکوئى ایمن نیست، در هیچ میدانى ناظـر مصـون از تعرض قضایـا نیست. او خود مى‏تواند در هر لحظه هم شیر باشد هم قربانى. زیرا همه چیز گوش به فرمان جبر بى‏احساس و ترحمى‏ است که سراسر جهان پهناور میدان کوچک تاخت و تـاز او است و گنهـکار و بیگناه و هواخواه و بى‏طرف نمى‏شناسـد.»

در چنین ‏شرایطى ‏کدام‏ انسان ‏شریف‏ مى‏پذیرد که ‏خود را به ‏صرف ‏این ‏که ‏اهل ‏هنر است ‏از معرکه دور نگه ‏دارد؟ ما چنین «هنرى» را بهانه‏ى غیرقابل ‏قبول و عذر بتر از گناه کسانى مى‏شماریم که‏ هنگام ‏تقسیم‏ مواجب‏ و رتبه ‏سرهنگ‏اند و در معرکه‏ى ‏جدال ‏بنه‏پا! ـ هنرمند در حضور قاضى‏ى وجدان خود محکوم‏ است ‏در جبهه‏ى مبارزه ‏با خطر متعهد کوششى ‏بشود، و دریغا که‏ سختى‏ى ‏کار او نیز درست در همین ‏است:

نقش چهره‏هاى ‏دردکشیده‏ئى که‏ گرسنه‏گى ‏مچاله‏شان ‏کرده، به‏ نیت ارائه‏ دادن مشکلى جهانى چون‏گرسنه‏گى؟

ــ تصویر صفى‏ بى‏انتها از مشتى ‏انسان پا در زنجیر یوغ ‏برگردن، به ‏قصد باز نمودن فجایع ناشى‏ از بهره‏کشى‏ى آدمى ‏از آدمى؟

ــ یا تجسم ‏محبوسى ‏که ‏میله‏هاى‏ سیاه ‏قفس‏اش‏ را به ‏رنگ ‏سفید مى‏انداید، به ‏رسم ‏هشدار دادن از خوش خیالى‏ها؟

ــنه، مسلما هیچ ‏کس‏ مشوق‏ ساده‏گرائى ‏و سطحى‏نگرى، مبلغ‏ خودفریبى ‏و رفع ‏تکلیف ‏و خواستار خلق ‏شعارهاى ‏آبکى‏ى بى‏ارز نیست.

رویه‏ى دیگر هنر اعتلاى‏ فرهنگ ‏است، و بینش‏ هنرمند مبنائى استوار از منطـق وآگاهى‏ى‏ عمیق ‏و گسترده‏ مى‏طلبد تا بتواند جواب‏گوى علل ‏وجودى‏ خویش‏ در عرصه‏ى زمان ‏باشد، ـ چیزى ‏که ‏نام ‏دیگرش مشارکت ‏در هم‏آوردى در صحنه‏ى‏ جهانى‏ى ‏فرهنگ‏ بشرى ‏است.
شمار زیادى ‏از هنرمندان ‏ما ترجیح ‏مى‏دهند از همان‏ مرز استادى‏ در چم ‏و خم‏ و ارائه‏ى ‏شگردهاى فنى‏ى‏ کار پا فراتر نگذارند. ترجیح مى‏دهند ناطقانى ‏بلبل‏زبان ‏باشند اما سخنى از آن‏ دست به میان ‏نیاورند که ‏احتمالا مال‏شان‏ را بى‏خریدار بگذارد چه‏ رسد به ‏بازگفتن‏ حقایقى که‏ جان‏ شیرین‏شان را به ‏مخاطره ‏اندازد.